قسمت چهارم:
در ملاقاتهايي كه اين 3 دوست با الناز داشتند آرمين دريافت كه نگاه هاي الناز تنها معطوف به سامان نيست و اين در حالي بود كه اگر قانونا" او عاشق سامان است نبايد اين گونه باشد . آرمين به عشق الناز شك پيدا كرده بود . ولي پس از مدتي فكر به اين نتيجه رسيد كه به علت بدبيني نسبت به دختر ها الناز را هم چون ديگران ميبيند . اما دقيقا" به علت همين نتيجه گيري سعي كرد كمتر سامان را ببيند كه كمتر مزاحمتي براي سامان ايجاد كند . البته اين امكان هم وجود داشت كه اين رفتار آرمين را سامان جور ديگري برداشت كند .
پاييز فرا رسيده بود و كلاسهاي دانشگاه هم پس از آن شروع شد . اما سامان سر كلاس كمتر حواسش جمع بود و مدام بيرون را نگاه ميكرد و پشت سر هم ساعتش را نگاه ميكرد و آرزو ميكرد كه زودتر كلاس تمام شود و با موبايل با الناز تماس بگيرد .
.................................................. .......................................
روزها مي گذشت و رابطه الناز و سامان گرمتر ميشد . تا اينكه روز تولد الناز كه روز 20 ماه آبان بود فرا رسيد . سامان ، امير و آرمين را دعوت كرده بود و در يك كافي شاپ يك تولد كوچك براي الناز گرفته بود . قرار بود بچه ها ساعت 7 بيايند و تولد هم تا ساعت 10 باشد ، تا آن موقع هم ميز را رزرو كرده بود . هر 3 دوست سر ساعت 6:45 روبروي كافي شاپ رسيدند و سر ميز نشستند . همه كارها را سامان انجام داده بود و تنها منتظر الناز بودند . ساعت 8 شده بود اما از الناز خبري نبود ، كم كم سامان نگران شده بود و با موبايل با الناز تماس گرفت . براي اينكه راحت تر با الناز صحبت كند بيرون كافي شاپ رفت و شماره را گرفت.
- الو ، الناز تو كجايي ؟ الان ساعت 8:15 هست ، پس چرا نيامدي ؟ بابا بچه ها منتظرت هستند .
- سامان تويي ، ببين يك جوري خودت مهماني را با بچه ها تمام كن ، من الان جايي هستم كه نميتوانم بياييم .
-چي ! مگر اينها مسخره تو هستند ؟ مگر قرار نبود تو بيايي اينجا ؟ بچه ها ناراحت ميشوند ، اين همه تدارك ديدم ، آخر مگر تو كجايي كه نميتوانيي بيايي ؟
-من الان منزل يكي از دوستهايم هستم ، 20 نفر را دعوت كردند ، من نميتوانم بيايم از اينكه به فكر من بودي خيلي متشكرم . باهات قرار مي گذارم ، سعي ميكنم از خجالتت در بيام .
سامان با قيافه اي مهموم وارد شد و در نظر اول آرمين فهميد كه چه اتفاقي افتاده است ولي به روي سامان نياورد . اما امير سامان را اذيت ميكرد .
ببينم چرا الناز نيامد ؟ نكنه ميخواستي كلك بزني ؟ مي خواستي ما برايت كادو بياريم و آن وقت تو بدون اينكه كادو بخري اينها را بدي الناز ؟ خرجش با ما عشق و حالش با تو ....
ناگهان دردي در قوزك پاي امير او را از ادامه صحبتش منصرف كرد . با نگاهي كه آرمين به او كرد فهميد ديگر نبايد صحبت كند . پس از چند دقيقه سامان به حرف آمد : بچه ها من واقعا" شرمنده ام . و نمي دانم كه واقعا" بايد چي بگم ... ميدانم كه شما را از كار و زندگي انداختم ... اما چي بگم ...
ادانه قسمت اچهارم در ادامه مطلب
ادامه قسمت های 2,3,4,5,6,7,8,9داستان در وبلاگ های زیر:
قسمت اول:www.break1.loxblog.com
قسمت دوم:www.games2.loxblog.com
قسمت سوم:www.break1-videos.loxblog.com
قسمت چهارم:www.break1-pictures.loxblog.com
قسمت پنجم:www.break1-music.loxblog.com
قسمت ششم:www.break1-sms.loxblog.com
قسمت هفتم:www.break1-doyouknow.loxblog.com
قسمت هشتم:www.break1-joke.loxblog.com
قسمت نهم:www.break1-animation.loxblog.com
ادامه مطلب ...